دخترِ احمق و پسرِ عاشق


...من عاشق او بودم و او عاشق او

                                                                                               

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه میکرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او همدوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیازداشت دختر را تنها گذاشت از بعد ازپیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر ازپسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرشبود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانعکننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و تهکه خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسرگفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دخترپسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایقدوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سستشد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود

اشک پسر

ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر رابرای همیشه ترک کرده بود.دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در ایندنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدوناینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که ازپهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بوداو نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماندولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است  



نظرات شما عزیزان:

نازنين
ساعت22:31---4 آذر 1392
واقعا قشنگ بود و البته تلخ





مى خواهى بروى؟

بهانه مى خواهى؟

بگذار من بهانه را دستت دهم.

برو و هركس پرسيد بگو لجوج بود،

هميشه سرسختانه عاشق بود،

بگو فرياد مى كرد، همه جا فرياد مى كرد

که فقط مرا مى خواهد،

بگو دروغ مى گفت،

مى گفت هرگز ناراحتم نكردى،

بگو درگير بود،

هميشه درگير افسون نگاهم بود،

بگو بی احساس بود،

به همه فریاد ها، توهین ها و اخم هایم،

فقط لبخند می زد.

بگو او نخواست؛

نخواست كسى جز من در دلش خانه كند...!
پاسخ:نازنین :-( منو میکشی تو با این استاتوسات :-(


ملینا
ساعت11:23---12 شهريور 1392
وبلاگ توپی داری خوشم اومد این داستان خیلی قشنگ بود ولی ا کاش تو دنیای واقعی اینجور پسرا باشن .
پاسخ:ملینا مرسی ولی اینجور پسرا هنوز هست ولی دخترا نمی خوان پسرا اینجوری باشن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|- Hossein Nori Nasab -|

طراح سجاد تولز